درباره کتاب ماه عسل در پاریس :
ماه عسل در پاریس یکی از جذابترین نقاط دنیا برای گذراندن یک ماه عسل رویایی و آغاز یک زندگی عاشقانه و شاد است. جوجو مویز نویسندهی سرشناس انگلیسی که از جاذبهی این شهر جادویی به خوبی با خبر است، به شکل پررنگی از پاریس زیبا برای روایت داستانهای خود به بهره گرفته است.
مویز در رمان عاشقانه «ماه عسل در پاریس» از این عنصر دوست داشتنی و درخشان غافل نشده است و برای خلق داستان جدید خود پاریس را انتخاب کرده است.
اسم کتاب به خوبی میتواند محور اصلی داستان جوجو مویز را توصیف کند. او در این ماجرا مخاطب را یک بار به پاریس کنونی میبرد و بار دیگر از نیمه شبهای پاریس در سال 1912 میگوید.
ماجرا از یک زوج جوان با نامهای لیو و دیوید آغاز میشود که برای گذراندن ماه عسلشان به شهر پاریس سفر کردهاند. این ماجرا در سال 2002 اتفاق میافتد. نویسنده در فصل بعد از یک زوج دیگر به نام ادوارد و سوفی صحبت میکند که آنها نیز در پاریس به سر میبرند.
آنچه میان این دو زوج مشترک است، رفتار نامتعارف همسرانشان است تا جایی که آنها را در درستی انتخاب خود به شک و تردید میاندازند و گمان میکنند که به زودی با واقعیت خیانت روبهرو خواهند شد.
جوجو مویز بار دیگر با یک رمان عاشقانه و پرکشش مخاطب را میخکوب میکند و راهی جز دنبال کردن سرنوشت شخصیتهای پیش روی آنها باقی نمیگذارد.
در کتاب ماه عسل در پاریس نیز با خلق دو زندگی مختلف با یک نقطهی مشترک احساسات مخاطب را بر میانگیزد و او را با خود همراه میسازد. شخصیتهای کتاب واقعی و صادقانه رفتار میکنند و رنگ خاکستری آنها شخصیتها را ملموس و باورپذیر میسازد.
متن پشت جلد کتاب ماه عسل در پاریس :
باران در خیابان ناگهان قطع شده بود.
مردی دستش را از در ورودی بیرون برد و چیزی به دوستش گفت که هردو را به خنده انداخت.
صدای لوری از زمزمه هم ضعیف تر بود.
گفت: «اگه بخوام رک بگم، بزرگ ترین تهدید ازدواج شما شوهرتون نیست. حرف های آدمیه که نمیدونم چطور خطابش کنم، همون مشاوری که شما رو به اینجا کشونده؛ شما و هسمرتون رو به اینجا کشونده؛ اون یه تهدیده»
در بخشی از رمان عاشقانه ماه عسل در پاریس میخوانیم :
وقتی نیمه شب برای قدم زدن به خیابان های اطراف میدان لاتین رفتم. باران ریزی باریدن گرفته بود. بعد از گذشت چند ساعت. کلاه پشمیام خیس شده بود و قطرات آب از یقهی لباسم به پایین میغلتیدند؛ اما من احساس شان نمی کردم و کاملا غرق در فکرهای آشفتهام بودم.
وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم. نیمی از وجودم میخواست در خانه و منتظر برگشت ادوارد بمانم. اما نیمهی دیگرم طاقت ماندن در خانهمان را نداشت؛ ماندن با آن زنان با دورنمایی از خیاتتهای آیندهی شوهرم که مرا در برگرفته بود.
نگاه خشمگینش مدام جلوی چشمم بود و صدای خشمگینش که میگفت :«این زن عصبانی که فقط بلده به من تهمت بزنه. کیه؟» ادوارد دیگر خوبیهای مرا نمیدید و چه کسی میتوانست به خاطر این او را سرزنش کند؟ حالا دیگر ادوارد من را آن طوری میدید که درحقیقت خودم.
خودم را میدیدم: یک دختر ساده ی دهاتی بی اهمیت پادوی مغازه! او از سرحسادت در دام ازدواج با من افتاده بود؛ تعهدی عجولانه برای حفظ عشق من. حالا او از این همه عجله پشیمان بود و من او را متوجه آن کرده بودم.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.